غم,تهایی وخستگی
روزی پیرمردی عصا بدست وخمیده در کنار گذر گاهی ایستاده بود وبه مردمانی که دایم در حال رفت وامد بودندخیره بود جوانی را دید که نه پای رفتن دارد ونه دل ماندن نزدیکتر شد وبا صدای خسته ایی گفت جوان چه شده که چنین لرزانی دستان من با تمام پیری وناتوانی که دارم عصا را در خود نگه داشته وانچنان که تو میلرزی نمیلرزاند جوان اهی کشید وگفت:منه دیوانه دیوانه وار پنداشتم که در مکتب دنیا به هر در بزنم چون صدای نفس عشق ماندنی تری نیابم ولی افسوس که جز غم وتنهایی وخستکی چیزی برایم نماند ای پیرمرد تو جسمن پیری ولی خوش بحالت که دلت جوانه پیر مرد نیز آهی کشید وگفت دلا تا کی در این دنیا فریب اینو ان بینی...امیدوارم هیچکس تو زندکی تنها ,غم وخستکی را که ناشی از افسون افسون گری فریبا باشد تجربه نکن وامید وارم هیچ کس هیچ وقت امید را از کسی نگیر شاید واقعا تنها دارایی آن امید باشد
جمعه 27 خرداد 1390 - 5:30:01 PM